سرخ مونج

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: نیشابور

منبع یا راوی: حمیدرضا خزاعی انتشارات ماه جهان - چاپ اول ۱۳۷۹

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۹۱-۹۸

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: سرخ مونج

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دختر پادشاه

افسانه‌ی «سرخ مونج» یا «زنبور سرخ» در ردیف قصه‌های فکاهی است که در اینجا با لهجه‌ی شیرین نیشابوری و با مهارت راوی به افسانه‌ای پر از خنده و نشاط تبدیل شده است. واژه‌های محلی چنان در جای مناسب خود قرار گرفته‌اند که به سادگی قابل فهم‌اند. پیام قصه نادانی و ندانم کاری عده‌ای و سواستفاده از این نادانی توسط طرف مقابل است.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک کل بود، یک شل، یک لولس، یک گریس. اینها در بر آفتاب نشسته بودند. لولس گفت: «برار هر کس سرش را بخارد باید سه دور .. نشو به زمین بزنیم.»ای کای که کل بود گفت: «هر کس پایش را لت دهد.»اوکای که شل بود گفت: «هر کس خودش را بخارد.»—---------------------------------------------۱ کل kal = کچل شل sal - چلاق کسی که پایش به فرمانش نیست. لولس lowles = کسی که لب‌هایش را می‌لیسید. گریس garpes - کسی که بیماری پوستی دارد و پوست تنش می‌خارد. ای کا ika - این یکی لت lat = تکان و در پاره‌ای از موارد به معنی کتک نیز به کار برده می‌شود. ارکا uka = آن یکی —---------------------------------------------اوکای که گریس بود گفت: «هر کس لوش را لیشت»اینها یک چند وقت در بر آفتاب بی حرکت نشستند. کل دید خیلی سرش می‌خارد. گفت: «برار مو یک بی بی داشتم وقتی به مردک، باب کلوم می گفت: آخ بابا جان، آخ بابا جان.» دو دستی به سرش می‌زد و به همین هوا سرش را خاراند. گریس دید بد جوری جونش به خارش افتاده است. گفت: «مو یک بی بی داشتم نون پخته می‌‌کرد، یکی همین قدر»با بغل‌هایش اندازه‌ی نان را نشان می‌داد و به همین هوا خودش را خاراند. لولس گفت: «مو یک بی بی داشتم وقتی شوروا می‌خورد، همچین می‌کرد لف، لف لف.» و به همین هوا لب‌هایش را لیسید. شل گفت: «هر که دروغ ورگوید، همین.»ای هم به همین هوا پایش را لت داد. چهار نفری از بس که نشستند مانده شدند. ورخاستند و راه افتادند توی کوچه پس کوچه‌ها. آمدند تا رسیدند به قصر پادشاه. دیدند جماعت زیادی جمع شده‌اند. سر سر است و پا، پا. بگیر و ببندی که بیا و تماشا کن. گفتن: «چه خبر است؟» گفتن: «دختر پادشاه جمال فروش است. هر کس صد تومان بدهد، دختر پادشاه یک چشمش را سراغ می‌دهد.» اینها هر کدام صد تومان دادند و یک چشم دختر پادشاه را تماشا کردند. از وقت ظهر شد، آمدند چیزی بخورند دیدند پول ندارند. ماندند گشته و تشنه دیگ چه کنم چه کنم را بار گذاشته بودند که سرخ مونج از راه رسید. سلام و علیک حال و احوال —--------------------------------------بی بی bibi = مادر بزرگ جونش junas = بدنش سرخ مونج Sorx munj = زنبور سرخ لیسید = list لیشتBabkla = باب کلو، پدربزرگMande = مانده، خسته—---------------------------------------------گفت: «چیه چه حال دارن؟» گفتن: «حال و مقدمه از ای قرار.» خنده‌ای کرد. چهار تا رفیق را برد به قهوه خانه نان و چای داد، خوردند. وقتی سیر شدند گفت: «وخزن بروم.» یک بزغاله خریدند و آمدند به پشت قصر دختر پادشاه. سرخ مونج گفت: «هر کاری کردم حق حرف زدن ندارن فقط تماشاش از شما.» گفتن: «خیله خب.»بزغاله را دراز کرد و کارد را انداخت به پشت گردن بزغاله. حالا می‌خواهد بزغاله را از پشت گردن سر ببرد بزغاله هم وق وق می‌کند. دختر پادشاه گفت: «چیه، چه خبره؟» یکی از کنیزها آمد که ببیند چه خبر است. تندی برگشت که «یک پره آدم جمع رفته‌اند به پشت قصر می‌خواهند بزغاله را از پشت گردن سر ببرند.» دختر آمد به دم درچه‌ی قصر . دید بله کارد را انداخته‌اند به پشت گردن بزغاله. «هوی عمو‌های بابال... »گفت: «بله» گفت: «از اونجا نبر.»گفت: «پس از کجا ببرم؟» دختر پادشاه زیر گلویش را نشان داد «از اینجا» کل نگاه کن شل نگاه کن. آتش به خانه‌ها، تماشای بی‌پول. بلند گفت: «چشم خانم، چشم.» بزغاله را سر برید. حالانی را ورداشته و می‌خواهد بزغاله را از گردن باد کند. دختر پادشاه گفت: از اونجا نه.»گفت: «پس از کجا؟» دختر سلطان پایش را نشان داد «از اینجا از اینجا» تماشا كنين، عدل تماشا کنین خانه سوخته ها! —------------------وخزن varezen = بلند شوید درچه derca - دریچه، پنجره‌ی کوچک —---------------------------------------------بلند گفت: «چشم خانم چشم!» بزغاله را پوست کندند غلفت آوردند. میان غلفت را به زمین گذاشتند و پشت غلقت را به هوا کردند دل و جگر را یکجا گذاشتند روی پشت غلفت. گفت: «می‌خواهین چه کار کنین؟»گفت: « پخته کنم.» دختر پادشاه به کنیزهایش گفت بروید و اینها را وردارید بیاورید. کنیزها آمدند و اینها را از در پشت به قصر بردند. دل و جگر را برایشان پختند. از وقت هوا تاریک شده است. سرخ مونج گفت: بابایتان را سگ می‌کنم اگر بخورید.» گفتن: «پس چه کار کنیم؟» گفت: «ای کابه سوراخ بینی او کا کند اوکا به گوش ای کا تا ببینیم چه کار می‌شود.»به جای دختر پادشاه که بیا ببین چه جوری غذا می‌خورند. دختر پادشاه آمد. دید بله ای کا لقمه را در سوراخ بینی او کا می‌کند. او کا در گوش ای کا.گفت: «چو چنی می‌کنید؟» گفتن: «پس چه کار کنیم؟»گفت: «عدل بخورید.» گفتن: «ما همی جور یاد دارم.» دختر پادشاه در بر تنه‌ی هر کدام یک کنیز نشاند. کنیزها لقمه تیار می‌کردند و می‌دادند به دهان اینها، سرخ مونج از همه مقبول تر بود، دختر پادشاه لقمه به دهان او می‌داد. —---------------------------------------------. غلفت geleft = قابلمه چو چنی cudani = چرا این جوری، چرا چنین تیار tiyar - درست آماده تیار کردن - درست کردن —---------------------------------------------غذا را خوردند و وقت خواب شد. کنیزها برایشان جا انداختند تا بخوابند. سرخ مونج گفت: «کله به زمین، لینگا سربالا، همی جور لق بخوابید.» رفتند روی رخت‌خواب‌ها و لق ایستادند. یکی از کنیزها آمد به جای دختر پادشاه که بیا نگاه کن چه جوری خوابیده‌اند. دختر پادشاه آمد دید بله همه لق ایستاده‌اند. گفت: «چو چنی کرده‌اید؟» گفتن: «پس چه کار کنیم.» گفت: «عدل بخوابید، مثل آدمیزاد» گفتن: «ما همی جور بلدیم» باز کنیزها آمدند و به اینها خوابیدن یاد دادند. آن شب شفتالوها ارزان شد. دم دمای صبح سرخ مونج از جایش ورخاست. دختر پادشاه گفت: «می‌خواهی چه کار کنی؟» گفت: «اذان ورگویم .» گفت: «اذان او هم به قصر دختر پادشاه . می‌خواهی آبروی ما را ببری.» گفت: «وصیت دارم. اگر اذان و رنگویم بابایم به آتش جهندم می‌سوزه.» گفت: «بیا ای صد تومن اذان ورنگو» گفت: «نخیر، باید ورگویم.» گفت: «دویست تومن» آقایی که تو را دارم، دختر پادشاه را آوردند به هزار تومن. هزار تومن را گرفت تا اذان نگوید. هوا که روشن شد لش بزغاله را دادند به پشتشان و از قصر بیرونشان کردند. —--------------مقبول mogbul = زیبا لق log معلق نق) ایستاد کله معلق ایستاد) ه ورگویم vargyoam بگویم —---------------------------------------------در یک جای خلوت نشستند و پول‌ها را بخش کردند. ده شاهی از سرخ مونج به زِوَر کل بماند. گفت: «ده شاهی‌م را بده خانه سوخته.»گفت: «ندارم.» از ای اصرار که بده از او انکار که ندارم. کل خودش را انداخت و گفت: «مردم!» گفتن: «از به راست مردی؟» گفت: «بله.» او را ورداشتند به غسال خانه بردند شستشو و کفن کردند. می‌خواستند دفنش کنند که گفت «ما جد اندر جد رسم داریم که شو اول باید میت ما در یک حمام خرابه بماند.»تابوت را بردند و در یک حمام خرابه گذاشتند. گرپس و لولس و شل رفتند. سرخ مونج برای ده شاهی‌اش ماند و در زیر تابوت دراز کشید. نصف شب صدای ترپ ترپ بلند شد. چهل تا دزد ریختند توی حمام خرابه. حالا تو نگو دزدها خزانه ی پادشاه را دزدیده‌اند و آورده‌اند که در حمام خرابه بخش کنند. پول‌ها را ریختند به میان دو و بخش کردند یک شمشیر در میانه ماند. مانده بودند که چه کار کنند و شمشیر را چه جوری قسمت کنند. بزرگتر دزدها گفت: «هر کس ورخاست و با یک ضربت تابوت و مرده را دو نیم کرد شمشیر از او.» یک نره غول سبیل چخماق از جا ورخاست و شمشیر را ورداشت. سرخ مونج گفت: «دیدی چه کار کردی الان است که ما را دو تیکه کند.» —---------------------------------------------۱. زور zevar - نزد در dow = میدان جایی که در آن بازی کنند یا وسایل خود را برای عرضه یا تقسیم بهن کنند. —---------------------------------------------کل گفت: «حالا چه کار کنیم؟» گفت: «هم خواست بزند مو ور می‌گویم مرده‌ها، زنده‌ها را بگیرید. تو هم ورگو بگیرید بلکم نجات پیدا کردیم.» دزد سبیل چخماق جلو آمد شمشیر را به بالای سر برد که بزند به یک بار سرخ مونج گفت: «مرده‌ها زنده‌ها را بگیرید.» مرده‌ی میان تابوت ورخاست: «بگیرید.» آقایی که شما را دارم* دو به هم خورد. همی مال و هر چه بود پرتو دادند و دبگریز که می‌گریزی. یک وقت دیدند که دو فرسخ رفته‌اند و پشت سرشان را هم نگاه نکرده‌اند. بزرگتر دزدها گفت: «ورگردید بابا ببینید ای راست بود، ای دروغ بود، ای چی بود که ما ای همه مال را پرتو دادیم.» کل و سرخ مونج از وقت مال را از وسط بخش کرده بودند. باز هم ده شاهی در زِوَر کل مانده بود. دزدها آمدند تا نزدیک حمام خرابه. یکی از دزدها که پر دل و جرات‌تر بود آمد که نگاه کند و ببیند چه خبر است. سرخ مونج می‌گفت: «ده‌ شاهی‌ام را بده.» کل می گفت: «ندارم.» کل دید یک نفر از پنجره نگاه می‌کند. خیز زد و کلاه دزد را برداشت «بیا ای هم عوض ده شایی است.» دزد آمد که بگریزد پنجره در گردنش افتاد. ای رو به رفقایش می‌گریزد و رفقایش از او می‌گریزند. چند میدانی دویدند تا از نفس افتادند. گفتن: «چه خبر بود.» گفت: «چنان مرده ریخته بود به حمام چنان ریخته بود که به هر نفر ده شاهی رسیده بود. به یک نفر هم نرسیده بود که کلاه مرا ورداشتند.» —---------پرتو portow = رها گذاشتن زور zevar = نزد، پیش—---------------------------------------------

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد